تعدادی حشره کوچک در یک برکه زندگی می کردند.آنها تمام مدت می ترسیدند از آب بیرون بروند و بمیرند.
یک روز یکی از آنها بر اساس ندای درونی و کنجکاوی از ساقه ی یک علف بالا رفت، همه شروع کردند به فریاد زدن که مرگ و نیستی تنها چیزی ست که عایدت می شود!چون هر حشره ای که بالا رفته بود، باز نگشته بود.
وقتی حشره به سطح آب رسید، نور آفتاب تنِ خسته او را نوازش داد و او که از فرط خستگی دیگر رمقی نداشت، روی برگ آن گیاه به خواب رفت.
وقتی از خواب بیدار شد به یک سنجاقک تبدیل شده بود.
حس پرواز، پاداش بالا آمدنش بود.
سنجاقک بر فراز برکه شروع به پرواز کرد و پرواز چنان لذتی به او داد که با زندگی محصور در آب قابل مقایسه نبود.
تصمیم داشت برگردد و به دوستانش هم بگوید که بالای آن ساقه کسی نمی میرد ولی نمی توانست وارد آب شود چون به موجودی دیگر بدل شده بود.
شاید بیرون رفتن از حصار دنیای فعلی ترسناک باشد، اما مطمئن باشید خارج از این پیله ی وابستگی ها جهانی ست ورای تصور…….