یک مراجع به دلیل افسردگی شدید و احساس بی ارزشی به من مراجعه کرد و مشاوره خواست.
او زنی پنجاه ساله بود و سی و دو سال پیش با مردی به شدت مزاحم و کینه توز ازدواج کرده بود.
در طول زندگی مشترک بارها به شروع درمان اندیشیده بود، ولی هر بار منصرف شده بود زیرا میترسید خودشناسی و خودنگری به فروپاشی زندگی زناشویی بیانجامد و آمادگی رویارویی با تنهایی، دردسر، آبروریزی، تنگنای مالی و اعتراف به شکست را در خود نمی دید.
بالاخره چنان ناتوان شد که چاره ای جز درخواست کمک ندید. با وجود این، گرچه از لحاظ جسمانی،پیش من حضور داشت، ولی دل به درمان نداد و کار ما پیشرفت کمی داشت. یک روز که درباره ی ترس از پیری و مرگ صحبت می کرد، نقطه عطف درمان پدیدار شد.از او خواستم خود را در چند قدمی مرگ تصور کند، به زندگی
گذشته اش بنگرد و احساسش را به زبان بیاورد. بدون درنگ و تردید پاسخ داد:(احساس پشیمانی).پرسیدم:(پشیمانی برای چه؟)
(برای هدر دادن زندگی ام، برای اینکه هرگز نخواهم فهمید چه می توانستم بشوم.)
(پشیمانی) کلید درمان بود.
از آن روز به بعد آنرا به عنوان راهنمای درمان بکار بردیم. با اینکه ماهها کار سنگین پیش رویش گسترده شد، هرگز در نتیجه درمان تردیدی به خود راه نداد. او به خود شناسی و خودنگری پرداخت و به زندگی مشترکش خاتمه داد و پس از خاتمه درمان توانست زندگی را طوری تجربه کند که بیش از احساس پشیمانی، با حس پذیرش و امکان پذیری همراه باشد.
(رواندرمانی اگزیستانسیالیسم، ا.یالوم)